شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳
کد خبر: 22226
تعداد نظرات: ۰

به انگیزه چهلمین روز درگذشت “علی غلامی” هنرمند هم استانی     « صدای استان »؛ زنگ‌های آخر عجیب ثانیه شماری می کردیم. همین که صداش رو می شنیدیم بچه ها کیف و کتابهاشون رو جمع می کردند و گلوله می شدند سمت اتوبوسهای مدرسه و هی اش می کردند برای خونه، ولی ما پر…

تاریخ انتشار: یکشنبه ، 9 تیر 1398 - 09:18

به انگیزه چهلمین روز درگذشت “علی غلامی” هنرمند هم استانی

 

 

« صدای استان »؛ زنگ‌های آخر عجیب ثانیه شماری می کردیم. همین که صداش رو می شنیدیم بچه ها کیف و کتابهاشون رو جمع می کردند و گلوله می شدند سمت اتوبوسهای مدرسه و هی اش می کردند برای خونه، ولی ما پر می کشیدیم سمت سالن های نمایش و تازه تمرین نمایشمون شروع می شد، اون موقع ها مدرسه پایگاه هوایی و خصوصا مدرسه دمیریان قطبی شده بود برای جشنواره های تئاتر دانش آموزی، کار هر روزمون شده بود زنگ آخر که می خورد می رفتیم توی سالن نمایش مدرسه و منتظر می موندیم تا معلم هنرمون از شهر با موتورش از راه برسه و تمرین رو شروع کنیم.

 

 

 

 

نه خستگی می فهمیدیم، نه گشنگی، نه زنگ آخر،عشقمون معلم هنرمون بود و تمرینهای نمایش،همینکه صدای موتورش تو حیاط مدرسه می پیچید بچه ها می دویدند و با فریاد می گفتن آقای غلامی اومد… آقای غلامی اومد…

آقا معلم قدبلند و چشم های رنگی داشت،عینهو بازیگرهای سینما، موهاش رو می زد بالا و دکمه سر آستین هایش همیشه باز بود. بعدها بی اختیار مدل موهای من هم مثلش شد. اصلا عادت کرده بودم دکمه های آستینم رو هم نمی بستم یک جورایی فکر می کردم این استیلِ هنرمنداست.

 

 

خلاصه یک روزی آقا معلم دیر کرد، نیومد و ما معطل تو سالن و حیاط مدرسه می پلکیدیم که یکهو سر و کله آقای غلامی پیدا شد، تا نگو موتورش پنچر شده و معلوم نبود از کجا پیاده با موتور اومده بود که شِلال عرق بود، اعصابش خورد خورد و با همون قیافه همیشگی حق به جانبش موتورش رو گذاشت روی استند و یکهو اولین نفری که به چشمش خورد من بودم با صدای بلند گفت: چرا تمرین رو شروع نکردین؟ چرا بچه ها تو حیاط مدرسه ول می گردن؟تو با ای لاق درازت نتونستی تمرین رو شروع کنی؟ من هم مِن مِن کنان گفتم: آقا بخدا….متن نداشتیم،یادتون باشه دیروز متن ها روبردید کپی کنید وامروز بیارید.یکهو صداش رفت بالاتر و گفت:متن نباشه… (مکث) تمرین صدا می کردید…تمرین بیان می کردید…مگه یکماه دیگه جشنواره تئاتر ندارید؟ می خواید آبروی من و مدرسه رو ببرید؟ ما تازه اونموقع فهمیدم تمرین صدا هم هست تمرین بیان هم…

القصه، تمرین کردیم و نمایش مون رفت جشنواره تئاتر دانش آموزی و انتخاب هم شد و رفتیم مقطع کشوری (رامسر، تابستان ۱۳۶۸)

 

 

روز اعزام جلوی کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان، جنب سینما بهمن فعلی، یک مینی بوس بنز آبی رنگ ایستاده بود و یک آقایی  هم به نمایندگی اداره آموزش  وپرورش جلوی مینی بوس ایستاده بود و اسامی دانش آموزان گروه رو می خوند و سوارشون می کرد. اسم ده نفر رو که خوند گفت: همین ها کافیه، راه دوره، مینی بوس جا نداره…آقای غلامی عصبانی شد: من نمایشم بیست تا بازیگر داره شما ده تاش رو سوار کردید؟ یکی اون آقا می گفت، یکی هم آقای غلامی… بحث بالا گرفته بود از قضای روزگار من و ایمان (برادرم) با هم تو این نمایش بودیم حالا ایمان توی مینی بوسه، من هم با ساک لباسی و هزار تا خرت و پرت پایین مینی بوس، اون آقا هم لج کرده که آقای غلامی اسامی زیادی رد کرده…

 

 

یکهو آقای غلامی گفت: یا همه شون رو سوار می کنی یا اونها هم پیاده می شن و ما جشنواره رامسر نمی ریم. وقتی آقای غلامی رو می دیدم که چطور و با چه حرارتی از بچه ها دفاع می کنه کیف می کردم تازه داشتم کم کم معنی کارگردانی رو می فهمیدم که همه اش میزانسن دادن نیست، معرفت هم هست مرام هم هست،حمایت از گروه هم هست…

خلاصه بعد از ساعت ها جنگ و مرافعه آقای غلامی پیروز شد و ما رو سوار مینی بوس کردن و من و خدا بیامرز سعید حاجیوندی عزیزم از بوشهر تا خود رامسر روی یک تک صندلی نوبتی نشستیم و کلی عشق  می کردیم… انگار معنی خستگی رو نمی فهمیدیم…

 

 

همینطور که بچه ها داشتن سوار مینی بوس می شدن یکهو نگاهم رفت سمت آقا معلم، سریع پیاده شدم و رفتم سمتش، آقا معلم دور از چشم بچه ها داشت یواشکی سیگار می کشید، همین که من رو دید سیگارش روتوی دستش قایم کرد و  با همون ته لهجه بوشهری آبادانی که داشت گفت: هان پیاده شدی خو؟ من هم سرم رو بلند کردم و خشی انداختم توی صدام و گفتم: خیلی مردی… لذت بردم…

علی غلامی خوب نگاهم کرد و با اخم گفت: “بدو برو سوار مینی بوس بشو… به تو نیومده ای حرفها”. عشق کرده بودم حرفم رو زده بودم، حالا تو ذهنم هم زده بود ها، اما بازهم برام لذت داشت. اصلا توی ذهن زدن هاش هم خاص بود، لذت داشت چون می دونستی دوستت داره…

 

 

همین که داشتم می رفتم سوار مینی بوس بشم، صدام کرد گفت: پیمانو وای به احوالتون اگر توی رامسر اجرای خوبی نکنین، جان خودتون نمی ذاروم با ای مینی بوس برگردید همه تون باید پیاده بیاین تا بوشهر…خندیدم و به لهجه خودمونی گفتم: اَرههههه

گفت: ارههه و درددددد!

 

 

هنوز مینی بوس از برج مقام رد نشده بود که بچه ها از ترس آقای غلامی توی مینی بوس تمرین نمایش رو شروع کردند و تا خود رامسر صدبار از اول تا آخر نمایش رو گرفتند.

 

 

آقا معلم روحت شاد… هنوز موهام رو مثل موهات شونه می کنم، هنوز هم دکمه های سر آستینم  روباز می ذارم… هنوز هم وقتی از جلوی پایگاه هوایی رد می شم به یادت می افتم….
دیدار به قیامت آقای خوش تیپ تئاتر بوشهر


تعداد نظرات: ۰
ارسال نظر

جدیدترین خبرها
بالا